باز آمد کاي علي زودم بکش
تا نبينم آن دم و وقت ترش
من حلالت مي کنم خونم بريز
تا نبيند چشم من آن رستخيز
گفتم ار هر ذره اي خوني شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
يک سر مو از تو نتواند بريد
چون قلم بر تو چنان خطي کشيد
ليک بي غم شو شفيع تو منم
خواجه روحم نه مملوک تنم
پيش من اين تن ندارد قيمتي
بي تن خويشم فتي ابن الفتي
خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آنک او تن را بدين سان پي کند
حرص ميري و خلافت کي کند
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا اميران را نمايد راه و حکم
تا اميري را دهد جاني دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر