گفت من تيغ از پي حق مي زنم
بنده حقم نه مامور تنم
شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا
ما رميت اذ رميتم در حراب
من چو تيغم وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره بر داشتم
غير حق را من عدم انگاشتم
سايه اي ام کدخداام آفتاب
حاجبم من نيستم او را حجاب
من چو تيغم پر گهرهاي وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا کي برد ميغ مرا
که نيم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کي در ربايد تند باد
آنک از بادي رود از جا خسيست
زانک باد ناموافق خود بسيست
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستي من بنياد اوست
ور شوم چون کاه بادم ياد اوست
جز به باد او نجنبد ميل من
نيست جز عشق احد سرخيل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بسته ام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زدست
خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون در آمد علتي اندر غزا
تيغ را ديدم نهان کردن سزا
تا احب لله آيد نام من
تا که ابغض لله آيد کام من
تا که اعطا لله آيد جود من
تا که امسک لله آيد بود من
بخل من لله عطا لله و بس
جمله لله ام نيم من آن کس
وانچ لله مي کنم تقليد نيست
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست
ز اجتهاد و از تحري رسته ام
آستين بر دامن حق بسته ام
گر همي پرم همي بينم مطار
ور همي گردم همي بينم مدار
ور کشم باري بدانم تا کجا
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا
بيش ازين با خلق گفتن روي نيست
بحر را گنجايي اندر جوي نيست
پست مي گويم به اندازه عقول
عيب نبود اين بود کار رسول
از غرض حرم گواهي حر شنو
که گواهي بندگان نه ارزد دو جو
در شريعت مر گواهي بنده را
نيست قدري وقت دعوي و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ايشان را به کاه
بنده شهوت بتر نزديک حق
از غلام و بندگان مسترق
کين بيک لفظي شود از خواجه حر
وان زيد شيرين ميرد سخت مر
بنده شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ايزد و انعام خاص
در چهي افتاد کان را غور نيست
وان گناه اوست جبر و جور نيست
در چهي انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمي يابم رسن
بس کنم گر اين سخن افزون شود
خود جگر چه بود که خارا خون شود
اين جگرها خون نشد نه از سختي است
غفلت و مشغولي و بدبختي است
خون شود روزي که خونش سود نيست
خون شو آن وقتي که خون مردود نيست
چون گواهي بندگان مقبول نيست
عدل او باشد که بنده غول نيست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زانک بود از کون او حر بن حر
چونک حرم خشم کي بندد مرا
نيست اينجا جز صفات حق در آ
اندر آ کآزاد کردت فضل حق
زانک رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستي از خطر
سنگ بودي کيميا کردت گهر
رسته اي از کفر و خارستان او
چون گلي بشکف به سروستان هو
تو مني و من توم اي محتشم
تو علي بودي علي را چون کشم
معصيت کردي به از هر طاعتي
آسمان پيموده اي در ساعتي
بس خجسته معصيت کان کرد مرد
نه ز خاري بر دمد اوراق ورد
نه گناه عمر و قصد رسول
مي کشيدش تا بدرگاه قبول
نه بسحر ساحران فرعونشان
مي کشيد و گشت دولت عونشان
گر نبودي سحرشان و آن جحود
کي کشيديشان به فرعون عنود
کي بديدندي عصا و معجزات
معصيت طاعت شد اي قوم عصات
نااميدي را خدا گردن زدست
چون گنه مانند طاعت آمدست
چون مبدل مي کند او سيآت
طاعتي اش مي کند رغم وشات
زين شود مرجوم شيطان رجيم
وز حسد او بطرقد گردد دو نيم
او بکوشد تا گناهي پرورد
زان گنه ما را به چاهي آورد
چون ببيند کان گنه شد طاعتي
گردد او را نامبارک ساعتي
اندر آ من در گشادم مر ترا
تف زدي و تحفه دادم مر ترا
مر جفاگر را چنينها مي دهم
پيش پاي چپ چه سان سر مي نهم
پس وفاگر را چه بخشم تو بدان
گنجها و ملکهاي جاودان