آتشي افتاد در عهد عمر
همچو چوب خشک مي خورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانه ها
تا زد اندر پر مرغ و لانه ها
نيم شهر از شعله ها آتش گرفت
آب مي ترسيد از آن و مي شکفت
مشکهاي آب و سرکه مي زدند
بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استيزه افزون مي شدي
مي رسيد او را مدد از بي حدي
خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما مي نميرد هيچ از آب
گفت آن آتش ز آيات خداست
شعله اي از آتش بخل شماست
آب و سرکه چيست نان قسمت کنيد
بخل بگذاريد اگر آل منيد
خلق گفتندش که در بگشوده ايم
ما سخي و اهل فتوت بوده ايم
گفت نان در رسم و عادت داده ايد
دست از بهر خدا نگشاده ايد
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نه از براي ترس و تقوي و نياز
مال تخمست و بهر شوره منه
تيغ را در دست هر ره زن مده
اهل دين را باز دان از اهل کين
همنشين حق بجو با او نشين
هر کسي بر قوم خود ايثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد