گفت پيغامبر صباحي زيد را
کيف اصبحت اي رفيق با صفا
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ايمان گر شکفت
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جمله ملت يکيست
صد هزاران سال و يک ساعت يکيست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نيست آن سو ز افتقاد
گفت ازين ره کو ره آوردي بيار
در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
هشت جنت هفت دوزخ پيش من
هست پيدا همچو بت پيش شمن
يک بيک وا مي شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسيا
که بهشتي کيست و بيگانه کيست
پيش من پيدا چو مار و ماهيست
اين زمان پيدا شده بر اين گروه
يوم تبيض و تسود وجوه
پيش ازين هرچند جان پر عيب بود
در رحم بود و ز خلقان غيب بود
الشقي من شقي في بطن الام
من سمات الجسم يعرف حالهم
تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ درد زادنست و زلزله
جمله جانهاي گذشته منتظر
تا چگونه زايد آن جان بطر
زنگيان گويند خود از ماست او
روميان گويند بس زيباست او
چون بزايد در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بيض و سود
گر بود زنگي برندش زنگيان
روم را رومي برد هم از ميان
تا نزاد او مشکلات عالمست
آنک نازاده شناسد او کمست
او مگر ينظر بنور الله بود
کاندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپيدست و خوش
ليک عکس جان رومي و حبش
مي دهد رنگ احسن التقويم را
تا به اسفل مي برد اين نيم را
اين سخن پايان ندارد باز ران
تا نمانيم از قطار کاروان
يوم تبيض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پيدا نباشد هند و ترک
چونک زايد بيندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخيز من
فاش مي بينم عيان از مرد و زن
هين بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفي يعني که بس
يا رسول الله بگويم سر حشر
در جهان پيدا کنم امروز نشر
هل مرا تا پرده ها را بر درم
تا چو خورشيدي بتابد گوهرم
تا کسوف آيد ز من خورشيد را
تا نمايم نخل را و بيد را
وا نمايم راز رستاخيز را
نقد را و نقد قلب آميز را
دستها ببريده اصحاب شمال
وا نمايم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشايم هفت سوراخ نفاق
در ضياي ماه بي خسف و محاق
وا نمايم من پلاس اشقيا
بشنوانم طبل و کوس انبيا
دوزخ و جنات و برزخ در ميان
پيش چشم کافران آرم عيان
وا نمايم حوض کوثر را به جوش
کاب بر روشان زند بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشته اند اين دم نمايم من عيان
مي بسايد دوششان بر دوش من
نعره هاشان مي رسد در گوش من
اهل جنت پيش چشمم ز اختيار
در کشيده يک دگر را در کنار
دست همديگر زيارت مي کنند
از لبان هم بوسه غارت مي کنند
کر شد اين گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعره واحسرتاه
اين اشارتهاست گويم از نغول
ليک مي ترسم ز آزار رسول
همچنين مي گفت سرمست و خراب
داد پيغامبر گريبانش بتاب
گفت هين در کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا يستحي زد شرم شد
آينه تو جست بيرون از غلاف
آينه و ميزان کجا گويد خلاف
آينه و ميزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حياء هيچ کس
آينه و ميزان محکهاي سني
گر دو صد سالش تو خدمتها کني
کز براي من بپوشان راستي
بر فزون بنما و منما کاستي
اوت گويد ريش و سبلت بر مخند
آينه و ميزان و آنگه ريو و پند
چون خدا ما را براي آن فراخت
که بما بتوان حقيقت را شناخت
اين نباشد ما چه آرزيم اي جوان
کي شويم آيين روي نيکوان
ليک در کش در نمد آيينه را
کز تجلي کرد سينا سينه را
گفت آخر هيچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشيد ازل
هم دغل را هم بغل را بر درد
نه جنون ماند به پيشش نه خرد
گفت يک اصبع چو بر چشمي نهي
بيند از خورشيد عالم را تهي
يک سر انگشت پرده ماه شد
وين نشان ساتري شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطه اي
مهر گردد منکسف از سقطه اي
لب ببند و غور دريايي نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمه سلسبيل و زنجبيل
هست در حکم بهشتي جليل
چار جوي جنت اندر حکم ماست
اين نه زور ما ز فرمان خداست
هر کجا خواهيم داريمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو اين دو چشمه چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوي زهر و مار
ور بخواهد رفت سوي اعتبار
گر بخواهد سوي محسوسات رفت
ور بخواهد سوي ملبوسات رفت
گر بخواهد سوي کليات راند
ور بخواهد حبس جزويات ماند
همچنين هر پنج حس چون نايزه
بر مراد و امر دل شد جايزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
مي رود هر پنج حس دامن کشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسي آن عصا
دل بخواهد پا در آيد زو به رقص
يا گريزد سوي افزوني ز نقص
دل بخواهد دست آيد در حساب
با اصابع تا نويسد او کتاب
دست در دست نهاني مانده است
او درون تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماري شود
ور بخواهد بر ولي ياري شود
ور بخواهد کفچه اي در خوردني
ور بخواهد همچو گرز ده مني
دل چه مي گويد بديشان اي عجب
طرفه وصلت طرفه پنهاني سبب
دل مگر مهر سليمان يافتست
که مهار پنج حس بر تافتست
پنج حسي از برون ميسور او
پنج حسي از درون مامور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت نايد مي شمر
چون سليماني دلا در مهتري
بر پري و ديو زن انگشتري
گر درين ملکت بري باشي ز ريو
خاتم از دست تو نستاند سه ديو
بعد از آن عالم بگيرد اسم تو
دو جهان محکوم تو چون جسم تو
ور ز دستت ديو خاتم را ببرد
پادشاهي فوت شد بختت بمرد
بعد از آن يا حسرتا شد يا عباد
بر شما محتوم تا يوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوري
از ترازو و آينه کي جان بري