گفت نوح اي سرکشان من من نيم
من ز جان مردم بجانان مي زيم
چون بمردم از حواس بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر
چونک من من نيستم اين دم ز هوست
پيش اين دم هرکه دم زد کافر اوست
هست اندر نقش اين روباه شير
سوي اين روبه نشايد شد دلير
گر ز روي صورتش مي نگروي
غره شيران ازو مي نشنوي
گر نبودي نوح را از حق يدي
پس جهاني را چرا بر هم زدي
صد هزاران شير بود او در تني
او چو آتش بود و عالم خرمني
چونک خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت
هر که او در پيش اين شير نهان
بي ادب چون گرگ بگشايد دهان
همچو گرگ آن شير بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش
زخم يابد همچو گرگ از دست شير
پيش شير ابله بود کو شد دلير
کاشکي آن زخم بر تن آمدي
تا بدي کايمان و دل سالم بدي
قوتم بگسست چون اينجا رسيد
چون توانم کرد اين سر را پديد
همچو آن روبه کم اشکم کنيد
پيش او روباه بازي کم کنيد
جمله ما و من به پيش او نهيد
ملک ملک اوست ملک او را دهيد
چون فقير آييد اندر راه راست
شير و صيد شير خود آن شماست
زانک او پاکست و سبحان وصف اوست
بي نيازست او ز نغز و مغز و پوست
هر شکار و هر کراماتي که هست
از براي بندگان آن شهست
نيست شه را طمع بهر خلق ساخت
اين همه دولت خنک آنکو شناخت
آنک دولت آفريد و دو سرا
ملک و دولتها چه کار آيد ورا
پيش سبحان پس نگه داريد دل
تا نگرديد از گمان بد خجل
کو ببيند سر و فکر و جست و جو
همچو اندر شير خالص تار مو
آنک او بي نقش ساده سينه شد
نقشهاي غيب را آيينه شد
سر ما را بي گمان موقن شود
زانک مؤمن آينه مؤمن بود
چون زند او نقد ما را بر محک
پس يقين را باز داند او ز شک
چون شود جانش محک نقدها
پس ببيند قلب را و قلب را