در بيان آنک عاشق دنيا بر مثال عاشق ديواريست کي بر و تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند کي آن تاب و رونق از ديوار نيست از قرص آفتابست در آسمان چهارم لاجرم کلي دل بر ديوار نهاد چون پرتو آفتاب بآفتاب پيوست او محروم ماند ابدا و حيل بينهم و بين ما يشتهون

عاشقان کل نه عشاق جزو
ماند از کل آنک شد مشتاق جزو
چونک جزوي عاشق جزوي شود
زود معشوقش بکل خود رود
ريش گاو و بنده غير آمد او
غرقه شد کف در ضعيفي در زد او
نيست حاکم تا کند تيمار او
کار خواجه خود کند يا کار او