مرد گفت آري سبو را سر ببند
هين که اين هديه ست ما را سودمند
در نمد در دوز تو اين کوزه را
تا گشايد شه بهديه روزه را
کين چنين اندر همه آفاق نيست
جز رحيق و مايه اذواق نيست
زانک ايشان ز آبهاي تلخ و شور
دايما پر علت اند و نيم کور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جاي آب روشنش
اي که اندر چشمه شورست جاث
تو چه داني شط و جيحون و فرات
اي تو نارسته ازين فاني رباط
تو چه داني محو و سکر و انبساط
ور بداني نقلت از اب و جدست
پيش تو اين نامها چون ابجدست
ابجد و هوز چه فاش است و پديد
بر همه طفلان و معني بس بعيد
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد مي کشيدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشيدش از بيابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نياز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگه دار آب ما را از خسان
يا رب آن گوهر بدان دريا رسان
گرچه شويم آگهست و پر فنست
ليک گوهر را هزاران دشمنست
خود چه باشد گوهر آب کوثرست
قطره اي زينست کاصل گوهرست
از دعاهاي زن و زاري او
وز غم مرد و گران باري او
سالم از دزدان و از آسيب سنگ
برد تا دار الخلافه بي درنگ
ديد درگاهي پر از انعامها
اهل حاجت گستريده دامها
دم بدم هر سوي صاحب حاجتي
يافته زان در عطا و خلعتي
بهر گبر و مؤمن و زيبا و زشت
همچو خورشيد و مطر ني چون بهشت
ديد قومي درنظر آراسته
قوم ديگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سليمان تا بمور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معني بحر معني يافته
آنک بي همت چه با همت شده
وانک با همت چه با نعمت شده