گفت زن صدق آن بود کز بود خويش
پاک برخيزي تو از مجهود خويش
آب بارانست ما را در سبو
ملکت و سرمايه و اسباب تو
اين سبوي آب را بردار و رو
هديه ساز و پيش شاهنشاه شو
گو که ما را غير اين اسباب نيست
در مفازه هيچ به زين آب نيست
گر خزينه ش پر متاع فاخرست
اين چنين آبش نباشد نادرست
چيست آن کوزه تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
اي خداوند اين خم و کوزه مرا
در پذير از فضل الله اشتري
کوزه اي با پنج لوله پنج حس
پاک دار اين آب را از هر نجس
تا شود زين کوزه منفذ سوي بحر
تا بگيرد کوزه من خوي بحر
تا چو هديه پيش سلطانش بري
پاک بيند باشدش شه مشتري
بي نهايت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزه من صد جهان
لوله ها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ريش او پر باد کين هديه کراست
لايق چون او شهي اينست راست
زن نمي دانست کانجا برگذر
هست جاري دجله اي همچون شکر
در ميان شهر چون دريا روان
پر ز کشتيها و شست ماهيان
رو بر سلطان و کار و بار بين
حس تجري تحتها الانهار بين
اين چنين حسها و ادراکات ما
قطره اي باشد در آن نهر صفا