گفت زن يک آفتابي تافتست
عالمي زو روشنايي يافتست
نايب رحمان خليفه کردگار
شهر بغدادست از وي چون بهار
گر بپيوندي بدان شه شه شوي
سوي هر ادبير تا کي مي روي
همنشيني با شهان چون کيمياست
چون نظرشان کيميايي خود کجاست
چشم احمد بر ابوبکري زده
او ز يک تصديق صديق آمده
گفت من شه را پذيرا چون شوم
بي بهانه سوي او من چون روم
نسبتي بايد مرا يا حيلتي
هيچ پيشه راست شد بي آلتي
همچو مجنوني که بشنيد از يکي
که مرض آمد به ليلي اندکي
گفت آوه بي بهانه چون روم
ور بمانم از عيادت چون شوم
ليتني کنت طبيبا حاذقا
کنت امشي نحو ليلي سابقا
قل تعالوا گفت حق ما را بدان
تا بود شرم اشکني ما را نشان
شب پران را گر نظر و آلت بدي
روزشان جولان و خوش حالت بدي
گفت چون شاه کرم ميدان رود
عين هر بي آلتي آلت شود
زانک آلت دعوي است و هستي است
کار در بي آلتي و پستي است
گفت کي بي آلتي سودا کنم
تا نه من بي آلتي پيدا کنم
پس گواهي بايدم بر مفلسي
تا مرا رحمي کند شاه غني
تو گواهي غير گفت و گو و رنگ
وا نما تا رحم آرد شاه شنگ
کين گواهي که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضي القضاة آن جرح شد
صدق مي خواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بي قال او