گفت اي زن تو زني يا بوالحزن
فقر فخر آمد مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آنک زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آيدش
مرد حق باشد بمانند بصر
پس برهنه به که پوشيده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
بر کند از بنده جامه عيب پوش
ور بود عيبي برهنه ش کي کند
بل بجامه خدعه اي با وي کند
گويد اي شرمنده است از نيک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عيبست غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عيب پوش
کز طمع عيبش نبيند طامعي
گشت دلها را طمعها جامعي
ور گدا گويد سخن چون زر کان
ره نيابد کاله او در دکان
کار درويشي وراي فهم تست
سوي درويشي بمنگر سست سست
زانک درويشان وراي ملک و مال
روزيي دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالي عادلست و عادلان
کي کنند استم گري بر بي دلان
آن يکي را نعمت و کالا دهند
وين دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد اين گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخري از گزافست و مجاز
نه هزاران عز پنهانست و ناز
از غضب بر من لقبها راندي
يارگير و مارگيرم خواندي
گر بگيرم برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زانک آن دندان عدو جان اوست
من عدو را مي کنم زين علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
اين طمع را کرده ام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نيست
از قناعت در دل من عالميست
بر سر امرودبن بيني چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون که بر گردي تو سرگشته شوي
خانه را گردنده بيني و آن توي