بهر اين گفتند دانايان بفن
ميهمان محسنان بايد شدن
تو مريد و ميهمان آن کسي
کو ستاند حاصلت را از خسي
نيست چيره چون ترا چيره کند
نور ندهد مر ترا تيره کند
چون ورا نوري نبود اندر قران
نور کي يابند از وي ديگران
همچو اعمش کو کند داروي چشم
چه کشد در چشمها الا که يشم
حال ما اينست در فقر و عنا
هيچ مهماني مبا مغرور ما
قحط ده سال ار نديدي در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر
ظاهر ما چون درون مدعي
در دلش ظلمت زبانش شعشعي
از خدا بويي نه او را نه اثر
دعويش افزون ز شيث و بوالبشر
ديو ننموده ورا هم نقش خويش
او همي گويد ز ابداليم بيش
حرف درويشان بدزديده بسي
تا گمان آيد که هست او خود کسي
خرده گيرد در سخن بر بايزيد
ننگ دارد از درون او يزيد
بي نوا از نان و خوان آسمان
پيش او ننداخت حق يک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهاده ام
نايب حقم خليفه زاده ام
الصلا ساده دلان پيچ پيچ
تا خوريد از خوان جودم سير هيچ
سالها بر وعده فردا کسان
گرد آن در گشته فردا نارسان
دير بايد تا که سر آدمي
آشکارا گردد از بيش و کمي
زير ديوار بدن گنجست يا
خانه مارست و مور و اژدها
چونک پيدا گشت کو چيزي نبود
عمر طالب رفت آگاهي چه سود