چون شنيد آن مرغ کان طوطي چه کرد
پس بلرزيد اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون ديدش فتاده همچنين
بر جهيد و زد کله را بر زمين
چون بدين رنگ و بدين حالش بديد
خواجه بر جست و گريبان را دريد
گفت اي طوطي خوب خوش حنين
اين چه بودت اين چرا گشتي چنين
اي دريغا مرغ خوش آواز من
اي دريغا همدم و همراز من
اي دريغا مرغ خوش الحان من
راح روح و روضه و ريحان من
گر سليمان را چنين مرغي بدي
کي خود او مشغول آن مرغان شدي
اي دريغا مرغ کارزان يافتم
زود روي از روي او بر تافتم
اي زبان تو بس زياني بر وري
چون توي گويا چه گويم من ترا
اي زبان هم آتش و هم خرمني
چند اين آتش درين خرمن زني
در نهان جان از تو افغان مي کند
گرچه هر چه گوييش آن مي کند
اي زبان هم گنج بي پايان توي
اي زبان هم رنج بي درمان توي
هم صفير و خدعه مرغان توي
هم انيس وحشت هجران توي
چند امانم مي دهي اي بي امان
اي تو زه کرده به کين من کمان
نک بپرانيده اي مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
يا جواب من بگو يا داده ده
يا مرا ز اسباب شادي ياد ده
اي دريغا نور ظلمت سوز من
اي دريغا صبح روز افروز من
اي دريغا مرغ خوش پرواز من
ز انتها پريده تا آغاز من
عاشق رنجست نادان تا ابد
خيز لا اقسم بخوان تا في کبد
از کبد فارغ بدم با روي تو
وز زبد صافي بدم در جوي تو
اين دريغاها خيال ديدنست
وز وجود نقد خود ببريدنست
غيرت حق بود و با حق چاره نيست
کو دلي کز عشق حق صد پاره نيست
غيرت آن باشد که او غير همه ست
آنک افزون از بيان و دمدمه ست
اي دريغا اشک من دريا بدي
تا نثار دلبر زيبا بدي
طوطي من مرغ زيرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزي داد و ناداد آيدم
او ز اول گفته تا ياد آيدم
طوطيي کآيد ز وحي آواز او
پيش از آغاز وجود آغاز او
اندرون تست آن طوطي نهان
عکس او را ديده تو بر اين و آن
مي برد شاديت را تو شاد ازو
مي پذيري ظلم را چون داد ازو
اي که جان را بهر تن مي سوختي
سوختي جان را و تن افروختي
سوختم من سوخته خواهد کسي
تا زمن آتش زند اندر خسي
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش کش بود
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
کانچنان ماهي نهان شد زير ميغ
چون زنم دم کآتش دل تيز شد
شير هجر آشفته و خون ريز شد
آنک او هشيار خود تندست و مست
چون بود چون او قدح گيرد به دست
شير مستي کز صفت بيرون بود
از بسيط مرغزار افزون بود
قافيه انديشم و دلدار من
گويدم منديش جز ديدار من
خوش نشين اي قافيه انديش من
قافيه دولت توي در پيش من
حرف چه بود تا تو انديشي از آن
حرف چه بود خار ديوار رزان
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بي اين هر سه با تو دم زنم
آن دمي کز آدمش کردم نهان
با تو گويم اي تو اسرار جهان
آن دمي را که نگفتم با خليل
و آن غمي را که نداند جبرئيل
آن دمي کز وي مسيحا دم نزد
حق ز غيرت نيز بي ما هم نزد
ما چه باشد در لغت اثبات و نفي
من نه اثباتم منم بي ذات و نفي
من کسي در ناکسي در يافتم
پس کسي در ناکسي در بافتم
جمله شاهان بنده بنده خودند
جمله خلقان مرده مرده خودند
جمله شاهان پست پست خويش را
جمله خلقان مست مست خويش را
مي شود صياد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ايشان را شکار
بي دلان را دلبران جسته بجان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هر که عاشق ديديش معشوق دان
کو به نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر آب جويند از جهان
آب جويد هم بعالم تشنگان
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت مي کشد تو گوش باش
بند کن چون سيل سيلاني کند
ور نه رسوايي و ويراني کند
من چه غم دارم که ويراني بود
زير ويران گنج سلطاني بود
غرق حق خواهد که باشد غرق تر
همچو موج بحر جان زير و زبر
زير دريا خوشتر آيد يا زبر
تير او دلکش تر آيد يا سپر
پاره کرده وسوسه باشي دلا
گر طرب را باز داني از بلا
گر مرادت را مذاق شکرست
بي مرادي نه مراد دلبرست
هر ستاره ش خونبهاي صد هلال
خون عالم ريختن او را حلال
ما بها و خونبها را يافتيم
جانب جان باختن بشتافتيم
اي حيات عاشقان در مردگي
دل نيابي جز که در دل بردگي
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق تست اين عقل و جان
گفت رو رو بر من اين افسون مخوان
من ندانم آنچ انديشيده اي
اي دو ديده دوست را چون ديده اي
اي گرانجان خوار ديدستي ورا
زانک بس ارزان خريدستي ورا
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد
گوهري طفلي به قرصي نان دهد
غرق عشقي ام که غرقست اندرين
عشقهاي اولين و آخرين
مجملش گفتم نکردم زان بيان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
من چو لب گويم لب دريا بود
من چو لا گويم مراد الا بود
من ز شيريني نشستم رو ترش
من ز بسياري گفتارم خمش
تا که شيريني ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان
تا که در هر گوش نايد اين سخن
يک همي گويم ز صد سر لدن