جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش
حلقه کردند او چو شمعي در ميان
سجده آوردند و گفتندش که هان
تو فرشته آسماني يا پري
ني تو عزرائيل شيران نري
هرچه هستي جان ما قربان تست
دست بردي دست و بازويت درست
راند حق اين آب را در جوي تو
آفرين بر دست و بر بازوي تو
باز گو تا چون سگاليدي به مکر
آن عوان را چون بماليدي به مکر
بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود
بازگو کز ظلم آن استم نما
صد هزاران زخم دارد جان ما
گفت تاييد خدا بد اي مهان
ورنه خرگوشي کي باشد در جهان
قوتم بخشيد و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد
از بر حق مي رسد تفضيلها
باز هم از حق رسد تبديلها
حق بدور نوبت اين تاييد را
مي نمايد اهل ظن و ديد را