بوالبشر کو علم الاسما بگست
صد هزاران علمش اندر هر رگست
اسم هر چيزي چنان کان چيز هست
تا به پايان جان او را داد دست
هر لقب کو داد آن مبدل نشد
آنک چستش خواند او کاهل نشد
هر که اول مؤمنست اول بديد
هر که آخر کافر او را شد پديد
اسم هر چيزي تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چيزي بر ما ظاهرش
اسم هر چيزي بر خالق سرش
نزد موسي نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام اينجا بت پرست
ليک مؤمن بود نامش در الست
آنک بد نزديک ما نامش مني
پيش حق اين نقش بد که با مني
صورتي بود اين مني اندر عدم
پيش حق موجود نه بيش و نه کم
حاصل آن آمد حقيقت نام ما
پيش حضرت کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامي نهد
ني بر آن کو عاريت نامي نهد
چشم آدم چون به نور پاک ديد
جان و سر نامها گشتش پديد
چون ملک انوار حق در وي بيافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح اين آدم که نامش مي برم
قاصرم گر تا قيامت بشمرم
اين همه دانست و چون آمد قضا
دانش يک نهي شد بر وي خطا
کاي عجب نهي از پي تحريم بود
يا به تاويلي بد و توهيم بود
در دلش تاويل چون ترجيح يافت
طبع در حيرت سوي گندم شتافت
باغبان را خار چون در پاي رفت
دزد فرصت يافت کالا برد تفت
چون ز حيرت رست باز آمد به راه
ديد برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
يعني آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابري بود خورشيدپوش
شير و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامي نبينم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
اي خنک آن کو نکوکاري گرفت
زور را بگذاشت او زاري گرفت
گر قضا پوشد سيه همچون شبت
هم قضا دستت بگيرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
اين قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان اين که مي ترساندت
تا به ملک ايمني بنشاندت
اين سخن پايان ندارد گشت دير
گوش کن تو قصه خرگوش و شير