عذر گفتن خرگوش

گفت خرگوش الامان عذريم هست
گر دهد عفو خداونديت دست
گفت چه عذر اي قصور ابلهان
اين زمان آيند در پيش شهان
مرغ بي وقتي سرت بايد بريد
عذر احمق را نمي شايد شنيد
عذر احمق بتر از جرمش بود
عذر نادان زهر هر دانش بود
عذرت اي خرگوش از دانش تهي
من نه خرگوشم که در گوشم نهي
گفت اي شه ناکسي را کس شمار
عذر استم ديده اي را گوش دار
خاص از بهر زکات جاه خود
گمرهي را تو مران از راه خود
بحر کو آبي به هر جو مي دهد
هر خسي را بر سر و رو مي نهد
کم نخواهد گشت دريا زين کرم
از کرم دريا نگردد بيش و کم
گفت دارم من کرم بر جاي او
جامه هر کس برم بالاي او
گفت بشنو گر نباشم جاي لطف
سر نهادم پيش اژدرهاي عنف
من بوقت چاشت در راه آمدم
با رفيق خود سوي شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشي دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر
شيري اندر راه قصد بنده کرد
قصد هر دو همره آينده کرد
گفتمش ما بنده شاهنشهيم
خواجه تاشان که آن درگهيم
گفت شاهنشه کي باشد شرم دار
پيش من تو ياد هر ناکس ميار
هم ترا و هم شهت را بر درم
گر تو با يارت بگرديد از درم
گفتمش بگذار تا بار دگر
روي شه بينم برم از تو خبر
گفت همره را گرو نه پيش من
ور نه قرباني تو اندر کيش من
لابه کرديمش بسي سودي نکرد
يار من بستد مرا بگذاشت فرد
يارم از زفتي دو چندان بد که من
هم بلطف و هم بخوبي هم بتن
بعد ازين زان شير اين ره بسته شد
حال ما اين بود و با تو گفته شد
از وظيفه بعد ازين اوميد بر
حق همي گويم ترا والحق مر
گر وظيفه بايدت ره پاک کن
هين بيا و دفع آن بي باک کن