رو بآتش کرد شه کاي تندخو
آن جهان سوز طبيعي خوت کو
چون نمي سوزي چه شد خاصيتت
يا ز بخت ما دگر شد نيتت
مي نبخشايي تو بر آتش پرست
آنک نپرستد ترا او چون برست
هرگز اي آتش تو صابر نيستي
چون نسوزي چيست قادر نيستي
چشم بندست اين عجب يا هوش بند
چون نسوزاند چنين شعله بلند
جادوي کردت کسي يا سيمياست
يا خلاف طبع تو از بخت ماست
گفت آتش من همانم اي شمن
اندر آ تا تو ببيني تاب من
طبع من ديگر نگشت و عنصرم
تيغ حقم هم بدستوري برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسي کرده پيش ميهمان
ور بخرگه بگذرد بيگانه رو
حمله بيند از سگان شيرانه او
من ز سگ کم نيستم در بندگي
کم ز ترکي نيست حق در زندگي
آتش طبعت اگر غمگين کند
سوزش از امر مليک دين کند
آتش طبعت اگر شادي دهد
اندرو شادي مليک دين نهد
چونک غم بيني تو استغفار کن
غم بامر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عين غم شادي شود
عين بند پاي آزادي شود
باد و خاک و آب و آتش بنده اند
با من و تو مرده با حق زنده اند
پيش حق آتش هميشه در قيام
همچو عاشق روز و شب پيچان مدام
سنگ بر آهن زني بيرون جهد
هم به امر حق قدم بيرون نهد
آهن و سنگ هوا بر هم مزن
کين دو مي زايند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد وليک
تو به بالاتر نگر اي مرد نيک
کين سبب را آن سبب آورد پيش
بي سبب کي شد سبب هرگز ز خويش
و آن سببها کانبيا را رهبرند
آن سببها زين سببها برترند
اين سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهي بي بر و عاطل کند
اين سبب را محرم آمد عقلها
و آن سببهاراست محرم انبيا
اين سبب چه بود بتازي گو رسن
اندرين چه اين رسن آمد بفن
گردش چرخه رسن را علتست
چرخه گردان را نديدن زلتست
اين رسنهاي سببها در جهان
هان و هان زين چرخ سرگردان مدان
تا نماني صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزي تو ز بي مغزي چو مرخ
باد آتش مي شود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم اي پسر
هم ز حق بيني چو بگشايي بصر
گر نبودي واقف از حق جان باد
فرق کي کردي ميان قوم عاد
هود گرد مؤمنان خطي کشيد
نرم مي شد باد کانجا مي رسيد
هر که بيرون بود زان خط جمله را
پاره پاره مي گسست اندر هوا
همچنين شيبان راعي مي کشيد
گرد بر گرد رمه خطي پديد
چون بجمعه مي شد او وقت نماز
تا نيارد گرگ آنجا ترک تاز
هيچ گرگي در نرفتي اندر آن
گوسفندي هم نگشتي زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دايره مرد خدا را بود بند
همچنين باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسيم يوسفان
آتش ابراهيم را دندان نزد
چون گزيده حق بود چونش گزد
ز آتش شهوت نسوزد اهل دين
باقيان را برده تا قعر زمين
موج دريا چون بامر حق بتاخت
اهل موسي را ز قبطي وا شناخت
خاک قارون را چو فرمان در رسيد
با زر و تختش به قعر خود کشيد
آب و گل چون از دم عيسي چريد
بال و پر بگشاد مرغي شد پريد
هست تسبيحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسي شد به رقص
صوفي کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفي شد عزيز
جسم موسي از کلوخي بود نيز