يک اميري زان اميران پيش رفت
پيش آن قوم وفا انديش رفت
گفت اينک نايب آن مرد من
نايب عيسي منم اندر زمن
اينک اين طومار برهان منست
کين نيابت بعد ازو آن منست
آن امير ديگر آمد از کمين
دعوي او در خلافت بد همين
از بغل او نيز طوماري نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن اميران دگر يک يک قطار
برکشيده تيغهاي آبدار
هر يکي را تيغ و طوماري به دست
درهم افتادند چون پيلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهاي بريده پشته شد
خون روان شد همچو سيل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زين گرد خاست
تخمهاي فتنه ها کو کشته بود
آفت سرهاي ايشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سيب را بشکستنست
آنچ شيرينست او شد ناردانگ
وانک پوسيده ست نبود غير بانگ
آنچ با معنيست خود پيدا شود
وانچ پوسيده ست او رسوا شود
رو بمعني کوش اي صورت پرست
زانک معني بر تن صورت پرست
همنشين اهل معني باش تا
هم عطا يابي و هم باشي فتي
جان بي معني درين تن بي خلاف
هست همچون تيغ چوبين در غلاف
تا غلاف اندر بود باقيمتست
چون برون شد سوختن را آلتست
تيغ چوبين را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبين برو ديگر طلب
ور بود الماس پيش آ با طرب
تيغ در زرادخانه اولياست
ديدن ايشان شما را کيمياست
جمله دانايان همين گفته همين
هست دانا رحمة للعالمين
گر اناري مي خري خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه او خبر
اي مبارک خنده اش کو از دهان
مي نمايد دل چو در از درج جان
نامبارک خنده آن لاله بود
کز دهان او سياهي دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوي
چون به صاحب دل رسي گوهر شوي
مهر پاکان درميان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوي نوميدي مرو اوميدهاست
سوي تاريکي مرو خورشيدهاست
دل ترا در کوي اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هين غذاي دل بده از همدلي
رو بجو اقبال را از مقبلي