بعد ماهي خلق گفتند اي مهان
از اميران کيست بر جايش نشان
تا به جاي او شناسيمش امام
دست و دامن را به دست او دهيم
چونک شد خورشيد و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چونک شد از پيش ديده وصل يار
نايبي بايد ازومان يادگار
چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوي گل را از که يابيم از گلاب
چون خدا اندر نيايد در عيان
نايب حق اند اين پيغامبران
نه غلط گفتم که نايب با منوب
گر دو پنداري قبيح آيد نه خوب
نه دو باشد تا توي صورت پرست
پيش او يک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگري چشم تو دوست
تو به نورش در نگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آيد در مکان
هر يکي باشد بصورت غير آن
فرق نتوان کرد نور هر يکي
چون به نورش روي آري بي شکي
گر تو صد سيب و صد آبي بشمري
صد نماند يک شود چون بفشري
در معاني قسمت و اعداد نيست
در معاني تجزيه و افراد نيست
اتحاد يار با ياران خوشست
پاي معني گير صورت سرکشست
صورت سرکش گدازان کن برنج
تا ببيني زير او وحدت چو گنج
ور تو نگدازي عنايتهاي او
خود گدازد اي دلم مولاي او
او نمايد هم به دلها خويش را
او بدوزد خرقه درويش را
منبسط بوديم يک جوهر همه
بي سر و بي پا بديم آن سر همه
يک گهر بوديم همچون آفتاب
بي گره بوديم و صافي همچو آب
چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سايه هاي کنگره
گنگره ويران کنيد از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
شرح اين را گفتمي من از مري
ليک ترسم تا نلغزد خاطري
نکته ها چون تيغ پولادست تيز
گر نداري تو سپر وا پس گريز
پيش اين الماس بي اسپر ميا
کز بريدن تيغ را نبود حيا
زين سبب من تيغ کردم در غلاف
تا که کژخواني نخواند برخلاف
آمديم اندر تمامي داستان
وز وفاداري جمع راستان
کز پس اين پيشوا بر خاستند
بر مقامش نايبي مي خواستند