قصه ديدن خليفه ليلي را

گفت ليلي را خليفه کان توي
کز تو مجنون شد پريشان و غوي
از دگر خوبان تو افزون نيستي
گفت خامش چون تو مجنون نيستي
هر که بيدارست او در خواب تر
هست بيداريش از خوابش بتر
چون بحق بيدار نبود جان ما
هست بيداري چو در بندان ما
جان همه روز از لگدکوب خيال
وز زيان و سود وز خوف زوال
ني صفا مي ماندش ني لطف و فر
ني بسوي آسمان راه سفر
خفته آن باشد که او از هر خيال
دارد اوميد و کند با او مقال
ديو را چون حور بيند او به خواب
پس ز شهوت ريزد او با ديو آب
چونک تخم نسل را در شوره ريخت
او به خويش آمد خيال از وي گريخت
ضعف سر بيند از آن و تن پليد
آه از آن نقش پديد ناپديد
مرغ بر بالا و زير آن سايه اش
مي دود بر خاک پران مرغ وش
ابلهي صياد آن سايه شود
مي دود چندانک بي مايه شود
بي خبر کان عکس آن مرغ هواست
بي خبر که اصل آن سايه کجاست
تير اندازد به سوي سايه او
ترکشش خالي شود از جست و جو
ترکش عمرش تهي شد عمر رفت
از دويدن در شکار سايه تفت
سايه يزدان چو باشد دايه اش
وا رهاند از خيال و سايه اش
سايه يزدان بود بنده خدا
مرده او زين عالم و زنده خدا
دامن او گير زوتر بي گمان
تا رهي در دامن آخر زمان
کيف مد الظل نقش اولياست
کو دليل نور خورشيد خداست
اندرين وادي مرو بي اين دليل
لا احب الآفلين گو چون خليل
رو ز سايه آفتابي را بياب
دامن شه شمس تبريزي بتاب
ره نداني جانب اين سور و عرس
از ضياء الحق حسام الدين بپرس
ور حسد گيرد ترا در ره گلو
در حسد ابليس را باشد غلو
کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
عقبه اي زين صعب تر در راه نيست
اي خنک آنکش حسد همراه نيست
اين جسد خانه حسد آمد بدان
از حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانه حسد باشد وليک
آن جسد را پاک کرد الله نيک
طهرا بيتي بيان پاکيست
گنج نورست ار طلسمش خاکيست
چون کني بر بي حسد مکر و حسد
زان حسد دل را سياهيها رسد
خاک شو مردان حق را زير پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما