او وزيري داشت گبر و عشوه ده
کو بر آب از مکر بر بستي گره
گفت ترسايان پناه جان کنند
دين خود را از ملک پنهان کنند
کم کش ايشان را که کشتن سود نيست
دين ندارد بوي مشک و عود نيست
سر پنهانست اندر صد غلاف
ظاهرش با تست و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبير چيست
چاره آن مکر و آن تزوير چيست
تا نماند در جهان نصرانيي
ني هويدا دين و نه پنهانيي
گفت اي شه گوش و دستم را ببر
بيني ام بشکاف و لب در حکم مر
بعد از آن در زيردار آور مرا
تا بخواهد يک شفاعت گر مرا
بر منادي گاه کن اين کار تو
بر سر راهي که باشد چارسو
آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم دريشان شر و شور