طلع العشق من وراي حجاب
فافتحوالعين يا اولي الالباب
همه آفاق از تجلي عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بي حجاب نشست
عينوالحافظين عند الباب
صار دارالسلام منه البيت
فاد خلوا فيه ايها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدين يا اصحاب
بي ادب بر بساط پاي منه
عشق خود چيست سربسر آداب
بهر مهمانيش مهيا ساز
از دل و ديده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسين
گنج شاهي بجو بکنج خراب
عشق معني شناس پيدا کن
بعد از آن اين حديث را درياب
اي مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکينه بخش از راح
روح راحت نيابد ار نرسد
راح قدسي ز عالم ارواح
مطر با زخمه اي بزن که از اوست
طاير روح را جناح نجاح
ساقيا جرعه هاي غيب بريز
بر سر خاکيان نمي افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ايم قداح
سينه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهاي ما بعالم غيب
تو برحمت گشاي اي فتاح
کشف سر کي برآيد از کشاف
قفل دل کي گشايد از مفتاح
لوح دل را بشو حسين از غير
تا به بيني نوشته بر الواح
طرفه بي نام و بي نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خويشتن گرفتاري
کي شناسي مرا چنان که منم
بخدا نيم چو نمي ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنين بحر بيکران که منم
جمله از من خبر دهند وليک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نميداني
آنچه دانسته اي بدان که منم
بسته باشد هميشه راه فنا
در چنين ملک جاودان که منم
گفتي ام از حسين گير کنار
کو کنار اندر اين ميان که منم
اي معاني شناس نيست بديع
گر بگويم در اين بيان که منم
اي دل مبتلاي هر جائي
اندر اين خاکدان چه ميپائي
کمترين آشيانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائي
قدسيان بر تو جمله رشک برند
گر تو يکدم جمال بنمائي
وصف ذاتت نمي توانم گفت
که تو اندر صفت نمي آئي
قطره اي چون ببحر غرقه شوي
گاه موجي و گاه دريائي
خود ز دريا شنو که ميگويد
ما توئيم اي حبيب تو مائي
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئينه مصفائي
بلکه هم ناظري و هم منظور
اندر آن مرتبت که يکتائي
از تو زيبد حسين اگر گوئي
چون بچشم حبيب بينائي