کس نشد آگه از بدايت عشق
نيست جز نيستي نهايت عشق
عشق را پايدار يکپاي است
خود تو بين تا کجاست غايت عشق
همه چيز آيت نشان دارد
بي نشان گشتن است غايت عشق
تا کي از قال و قيل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکايت عشق
اشگ من لعل کرد و رويم زرد
هست از اين وجه ها کفايت عشق
بخدا هيچ طالبي بخدا
ره نبرده ست بي هدايت عشق
دفتر درد عشق را کافي ست
در هدايه مجو روايت عشق
شدن کار عالمي بنظام
هست موقوف يک عنايت عشق
هر زماني بگوش جان حسين
اين خطاب آيد از ولايت عشق
اي رخت آفتاب روشن دل
غم تو طاير نشيمن دل
بس قباي بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشي در زده بخرمن دل
رام گشته بتازيانه شوق
دلدل تيز گام توسن دل
دل بدام بلا ز ديده فتاد
من مسکين ز شيوه فن دل
آه از اين دل که اوست دشمن من
واي از اين ديده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز ديده نخواست
ماند خونم بتا بگردن دل
هدف ناوکي است جان حسين
که گذر ميکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سراي
غلغلي ميفتد بگلشن دل
در خرابات عشق بيدل و مست
ميروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پي جرعه اي ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتيان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپاي اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشيار
نيست نابوده کي توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از ميانه بجست
پيش هر کس درست گشت اين قول
که حسين شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جريده عشق
در دلم نقش اين حديث به بست