عشق مطلق ز غيب روي نمود
تا از او کاينات يافت وجود
بر عدمهاي محض روي آورد
تا شدند از عطاي او موجود
از يکي شاهدي که نيست جز او
گشت پيدا حديث بود و نبود
عشق گاهي نياز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوي تا ز عشق آدم يافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپاي عشق شود
عرش و کرسي بر او کنند سجود
بر در عشق مستقيم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر يکي ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غيب تا بشهود
آه از آن لحظه اي که بردارد
از رخ خويش پرده هاي قيود
اي به هستي خويشتن مغرور
مگر اين نکته گوش تو نشنود
تا بنازت نياز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که يکبار حسن روي تو ديد
چون ز عشق تو باز دارد دل
پيش محراب ابرويت شب و روز
ميل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طريق جواز دارد دل
از هواي جمال و قامت يار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غير يار خالي کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسي را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئي دل حسين کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ايکه آگه نه ئي ز وحدت عشق
از تو يک اين نياز دارد دل
هر که در راه عشق صادق نيست
مطلع بر چنين دقايق نيست
آدمي برگرفت امانت عشق
آدمي نيست هر که عاشق نيست
دم مزن جز بعشق يار اي دل
که جز او همدم موافق نيست
بت بود غير دوست در ره عشق
بت پرستيدن از تو لايق نيست
بلبل از گلستان گلي جويد
ورنه او بسته حدايق نيست
کوي او جوي و روي او بنگر
گر ترا روضه و شقايق نيست
هر که يکذره غير مي بيند
در ره عشق جز منافق نيست
چون ز قيد زمان برون جستي
لاحق از پيش رفت و سابق نيست
گفتي گفتمي ولي چکنم
وقت افشاي اين حقايق نيست
مانع وصل ديدن من و تست
بشنو از من گرت علايق نيست