هر آن دل را که با ياريست خوئي
ز گلزار حقيقت هست بوئي
ندارد او سر دنيا و عقبي
که دارد پاي آمد شد بکوئي
دلي کو شد اسير زلف ياري
دو عالم را نمي گيرد بموئي
بود خاطر پريشان هر که او را
رسيد از زلف عنبر بوي بوئي
کسي کو شد ز راه عشق آگاه
نميخواهد دگر راهي بسوئي
سري کو مست عشقي شد ز خود رست
بود آن مي ز دريا يا بسوئي
دل (فيض) از غم عشقي زند هاي
مگر روزي به پيوندد بهوئي