ساقيا پيمانه سرشار هي
اي مغني ناخني بر تار هي
تارهائي يابم از زنجير عقل
مطرب ديوانگان بر دار هي
ميکشد دلرا ز هر سو دلبري
بر دلم دستي نزد دلدار هي
جان بلب آمد مريض عشق را
شربتي زان لعل شکر بار هي
وه چه کرد اين عشق با دلهاي ما
الحذر زين قلزم ز خار هي
نيست آگه در جهان جز مست عشق
با تو دارم اين سخن هشيار هي
تا بکي اين خواب غفلت هاي هاي
يکدمک بيدار شو بيدار هي
زاهدا تا کي کني انکار عشق
پند من بشنو مکن انکار هي
تا بکي از هر هوا سازي بتي
محو شو در واحد قهار هي
شکر آن در گوشها کوشند (فيض)
هان مکن اسرار را اظهار هي