نيست تاج عشق را شايسته هر جا تارکي
تارکي بايد دو عالم را براي تارکي
آتش است اين عشق ميسوزد روان را بيدريغ
خدمتش را کي کمر بندد جز آتش خوارکي
کار بايد کرد کار و راه بايد رفت راه
عشق را در خور نباشد هر خسي بيکارکي
راهها بايد بريدن تا رسي در گرد عشق
با دو ديده ره بريدن نيست آسان کارکي
کي بگلزار حقيقت ره برد هر بوالهوس
کو بيارد صبر کردن بر جفاي خوارکي
ناز در ناز است آنجا بارگاه عرتست
پارها بايد شدن تا بار يابي بارکي
زاري بسيار بايد کرد بر درگاه دوست
تا بجوشد بحر غفران کرم يکبارکي
آه آتش ناک بايد تا بجوشد ديگ رحم
گريه بسيار بايد تا نشاند ناوکي
سهل باشد (فيض) آسان کردن دشوار خود
سعي کن آسان کني بر ديگري دشوارکي