گهي نان را فداي جان فرستي
گهي جان را فداي نان فرستي
گهي دل را دهي ذوق عبادت
که تا جان را بر جانان فرستي
کني گه جان و دلرا خادم تن
پي نانشان باين و آن فرستي
يکي را از مي عشقت کني مست
يکي را تره و بريان فرستي
يکي را جا دهي در صدر جنت
يکي سوي چه نيران فرستي
کني به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستي
بباري بر سر اين برف و باران
بسوي کشت آن باران فرستي
يکي را مست گرداني ببازار
يکي را ساغري پنهان فرستي
خلاصي گه دهي تن را ز طوفان
ببحر جان گهي طوفان فرستي
جزاي طاعت آن خواهم که جان را
کني مست و سوي جانان فرستي
سزاي معصيت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستي
جواب مولويست اين (فيض) کو گفت
«اگر درد مرا درمان فرستي »