در دل و جان من چه جا داري
روي از من نهان چرا داري
آنکه دل در تو بسته پيوسته
تا بکي از خودت جدا داري
همه شب بر در تو مينالم
تو نگوئي چه مدعا داري
نااميدم مکن ز خود جانا
باميدي که از خدا داري
آشنائي بجز تو نيست مرا
تو بجز من بس آشنا داري
چون توئي اصل خرمي و طرب
در غم و محنتم چرا داري
مس خود ميزنم باکسيرت
که تو از حسن کيميا داري
سوخت جانم از آتش دوري
بيدلي را چنين روا داري
دشمنان را بعيش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داري
هر چه او با تو ميکند نيکوست
(فيض) آخر جز او کرا داري