جدا شد از بر من آن انيس روحاني
شدم اسير بلاي فراق جسماني
برفت يار و از او ماند حسرتي در دل
من و خيال وي و گفتگوي پنهاني
برفت روشني چشم و شد جهان تيره
نه شب شناسم و نه روز از پريشاني
بود که بار دگر خدمتش شود روزي
کنم بطلعت او باز ديده نوراني
شود که باز به بينم لقاي ميمونش
وصال او بمن و من بوصلش ارزاني
بود بنامه مشگين او فتد نظرم
کشم بديده از آن سرمه سليماني
بديدن خط او ديده ام شود روشن
بخواندن سخنانش کنم گل افشاني
بيا وصال که تا زندگي ز سر گيرم
برو فراق ببر از برم گران جاني
ز (فيض) تا نفسي هست مژده وصلي
که عن قريب رود زين سراچه فاني