قصه عشق سروديم بسي
سوي ما گوش نينداخت کسي
ناله بيهده تا چند توان
کو در اين باديه فريادرسي
کو کسي تا که بپرسد ز غمي
يا کند گوش بفرياد کسي
کس بفرياد دل کس نرسد
نشنود کس ز کسي ملتمسي
نکند کس نظري جانب کس
نکند گوش کسي سوي کسي
نيست در روي زمين اهل دلي
نيست در زير فلک هم نفسي
نيست در باغ جهان جز خاري
نيست در دور زمان غير حسي
بسرا پاي جهان گرديديم
آشناي دل ما نيست کسي
رفته رفته ز بر ما رفتند
نيست جز ناله کنون هم نفسي
بس در سر که بمنطق سفتند
قدر آن ها نه بدانست کسي
جانشان بود ز صحراي دگر
تنشان بود مرآن را قفسي
نيست اکنون اثري از تنشان
نيست اکنون ز روانشان نفسي
نيست از شعله تنشان شرري
نيست از آتش جانشان قبسي
تنشان خاک شد و رفت به باد
شو روان نيز دوان سوي کسي
نه از آن قافله گردي پيدا
نه نشاني نه صداي جرسي
تنشان داشت حيات از بادي
نفسي رفت و نيامد نفسي
اي خوش آندم که نهم ديده بهم
مرغ جان چند بود در قفسي
حيف و صد حيف کس از ما نخريد
در اسرار که سفتيم بسي
کو کسي تا که بفهمد سخني
کو کسي تا ببرد مقتبسي
چه سرايم سخن پيش گران
گوهري را چه محل نزد خسي
چه نمايم بکوران خوبي
شکري را چه کند خرمگسي
سر اين شهد بپوشان اي (فيض)
نيست در دهر خريدار کسي