بر جمال از پرتو رويت نقاب انداختي
در هويدائيت ما را در حجاب انداختي
پرتوي از نور خود بر عرش و کرسي تافتي
ذره بر انجم و بر آفتاب انداختي
روي خوبان را درخشان کردي از مهر رخت
نشئه حسن ازل را در شراب انداختي
روح را بيرون کشيدي ز اوج عليين عقل
در حضيض آب و گل مست و خراب انداختي
دشمنان را راه دادي در حريم جان و دل
دوستان را در عقاب و در عذاب انداختي
دست و پاي خواهش ما را ز بند خواهشت
در ره فرمانبري در پيچ و تاب انداختي
در طلب گه گرم کردي گاه افسردي دلم
گه در آتش سوختي گه در يخ آب انداختي
گاه نزديگ خودم خواني گهي دور افکني
زين قبول و رد مرا در اضطراب انداختي
تا که باشم تا که باشم بر در اميد و بيم
در ضميرم گه ثواب و گه عقاب انداختي