پرتوي از مهر رويت در جهان انداختي
آتشي در خرمن شوريدگان انداختي
يک نظر کردي بسوي دل ز چشم شاهدان
زان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختي
در دلم جا کردي و کردي مرا از من تهي
تا مرا از هستي خود در گمان انداختي
شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چون شمع
اين چه آتش بود کامشب در جهان انداختي
در کنارم بودي و ميسوخت جانم در ميان
آتش سوزان نهان چون در ميان انداختي
تا قيامت قالبم خواهد طپيد از ذوق آن
تير مژگان سوي من تا بيکمان انداختي
ديده از خواب عدم نگشوده گرديدند مست
چون نداي «کن » بگوش انس و جان انداختي
سوي «او ادني » روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «ارجعي » در ملک و جان انداختي
هر کسي پشت و پناه عالمي شد تا ز لطف
سايه خود بر سر اين بيکسان انداختي
شد کنار همدمان درياي خون از اشگ (فيض)
قصه پر غصه اش تا در ميان انداختي