گه نقاب از رخ کشيدي گه نقاب انداختي
تهمتي بر سايه و بر آفتاب انداختي
گه نمائي روي و گه پنهان کني در زير زلف
زين کشاکش خلق را در پيچ و تاب انداختي
بس نشانهاي غلط دادي بکوي خويشتن
تشنگان واديت را در سراب انداختي
شرم بي اندازه ات سرهاي ما افکند پيش
از حجاب خويش ما را در حجاب انداختي
زلف را کردي پريشان بر عذار آتشين
رشته جان مرا در پيچ و تاب انداختي
بر اميد وعده فردا ز خود راندي بنقد
عابدان را در ثواب و در عقاب انداختي
عاشق بيچاره را مهجور در عين وصال
چشم گريان سينه بريان دل کباب انداختي
اهل دل را صاف دادي اهل گل را درد درد
عاقلان را در حساب و در کتاب انداختي
(فيض) گفتي بس غزل هر يک ز ديگر خوبتر
حيرتي در طالبان انتخاب انداختي
ميشود آخر دلت غواص بحر من لدن
بس درو گوهر که از چشم پرآب انداختي