عشق تو دل هر کس بسته است بيک کاري
هر طالب سودي را برده است ببازاري
اين جمع سحرخيزان زو شيفته مسجد
منصور انا الحق گوي آويخته بر داري
در هر سر از او شوري در هر دل از او نوري
هر قومي و دستوري از خرقه و زناري
هر طايفه راهي هر لشگري و شاهي
هر روي بدرگاهي هر يار پي ياري
هر کس ز پي نوري سرگشته بظلماتي
از بهر گل روئي در هر قدمي خاري
يک طايفه از شوقش بدريده گريباني
يک طايفه از عشقش انداخته دستاري
آن از طرب و شادي در خنده و آزادي
اين از غم و از غصه رو کرده بديواري
قومي شده زو حيران نه مست و نه هشيارند
ني در صدد کاري ني بارکش باري
هم را همه در کارند گر يار گر اغيارند
از دولت او دارد هر قوم خريداري
خود فارغ و آزاده روبسته و بگشاده
دل برده و دل داده اينست عجب کاري
(فيض) از همه واقف شد صراف طوايف شد
خود در هم زايف شد محروم خريداري