بکوش ايجان خدا را بنده باشي
برين در همچو خاک افکنده باشي
جهان ظلمت فنا آب حياتست
بنوش اين آب تا پاينده باشي
بجد و جهد ميجو تا بيابي
اگر جوينده يابنده باشي
نتابد بر دلت نور هدايت
تو تا از کبر و کين آکنده باشي
ترا رسم خداوندي نزيبد
بزيب بندگي زيبنده باشي
نشايد بندگي با خود پرستي
ز خود تا نگذري کي بنده باشي
ز ديده اشک مي افشان و ميسوز
که تا چون شمع افروزنده باشي
بدلسوزي و سربازي و خنده
تواني شمع سان پاينده باشي
بآب معرفت گر پروري جان
بميرد هر دلي تو زنده باشي
ندارد قيمتي جز زنده عشق
بعشق ارزنده ارزنده باشي
هم اينجا در بهشت جاوداني
اگر دل را زدنيا کنده باشي
ز زيب اين جهان گر برکني دل
بزيب آن جهان زيبنده باشي
در اينجا گر بحال خود بگرئي
در آنجا در خوشي و خنده باشي
جهان را جان تواني شد بدانش
چرا از جاهلي خر بنده باشي
تواني خواجه کونين گرديد
اگر اي (فيض) حق را بنده باشي