شعله حسني ز رخسار بتان افروختي
آتشي در ما زدي از پاي تا سر سوختي
قامت بالا بلندان بر فلک افراختي
در هواشان شعله دل تا فلک افروختي
برقي از نورت درخشان کردي از مه طلعتان
ساختي با بيوفايان خرمن ما سوختي
گرنه استاد ازل در پرده بودي جلوه گر
چشم فتان از کجا اين دلبري آموختي
کرديم ديوانه گفتي راز ما با کس مگوي
پرده عقلم دريدي و دهانم دوختي
خاکساري بندگي افتادگي بيچارگي
(فيض) از عشق بتان سرمايها اندوختي
هيچکس در هيچ سودا اينچنين سودي نکرد
عشق و آزادي خريدي دين و دل بفروختي