مرحبا اي نسيم عنبر بوي
خبري از ديار يار بگوي
صبر ديديم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوي
تشنه وصل راست بيم هلاک
پيش از آن کايد آب رفته بجوي
هجر را هم نهايتي بايد
يار با يار کي کند يکروي
کرده طغراي بيوفائي ختم
برده از خيل بي وفايان گوي
در دل از آتش غمش صد داغ
بر رخ از آب ديده ام صد جوي
من سراپاي درد و او فارغ
بوده هرگز محبت از يکسوي
گر سراپا ز غم شوم موئي
ندهم زو بعالمي يکموي
(فيض) بگذر ز وادي وصلش
بنشين کنجي و ز غم مي موي