ز رويت حاصل عشاق حيرانيست حيراني
از آن زلف و از آن کاکل پريشاني پريشاني
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نوميدي
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزاني
ندانستم که مه رويان بعهد خود نميپايند
از آن عهد و از آن پيمان پشيماني پشيماني
مبادا هيچ کافر را چنين حالي که من دارم
جفا تا کي کني جانا مسلماني مسلماني
تغافل ميکني يعني که دردت را نميدانم
نه ميداني و ميداني که ميدانم که ميداني
بياور بر سرم جانا سپاه بي کران غم
ز بيداد و جفا و محنت و جور آنچه بتواني
تو تا بي صبر باشي (فيض) او بي رحم خواهد بود
دلت را شيشکي آئين دلش را پيشه سنداني