گه بايماي تغافل دل ما مي شکني
گه بمژگان سيه رخنه درو مي فکني
جاي هر ذره دلي در بن موئي داري
دل ز مردم چه ربائي و بصد پاره کني
مي نگويم که دل از من مبر اي مايه ناز
چونکه بردي نگهش دار چرا مي شکني
چون بگويم که نقاب از رخ چون مه برگير
رخ نمائي و ربائي دل و برقع فکني
در صفا ماهي و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکي باز متاع چمني
از جفايت دل اگر شکوه کند معذوري
شيشه آن تاب ندارد که بسنگش بزني
(فيض) بس کن گله از يار نه نيکوست مکن
بايد ار خنجر از آن دست خوري دم نزني