زلف سيه بر روي مه با خط و خال آراستي
دام بلا و فتنه اي يا مايه سوداستي
خال تو دانه زلف دام ابرو کمان بالا بلا
از پاي تا سر فتنه سر تا بپا غوغاستي
آن غمزه خون ريز را سر ده بجان عاشقان
الحق که نازت ميرسد خوب و خوش زيباستي
با ما نشستي ساعتي آرام رفت از جان ما
گفتي قيامت راست شد از جاي چون برخاستي
آيات حسنت مصحف است و خط و خالت سورها
سر تا بپايت جزو جزو در حمد حق گوياستي
از سر ربودي عقل و هوش وز دل گرفتي صبر و دين
القصه با جانهاي ما کردي هر آنچه خواستي
ني عهد با ما کرده تا قتل همراهي کني
اينک سر و اين تيغ اگر در عهد و پيمان راستي
نزديک ما گر آمدي بعد از فراق دير و دور
از دور بنشستي و زود از پيش ما برخواستي
دادي صلاي وصل خود آنرا که افزوديش قدر
وين (فيض) دور افتاده را در درد هجران کاستي