از حسن خورشيد ازل عالم چنين زيباستي
وز نور شمع لم يزل اين ديده ها بيناستي
مرغ دل ما بلبلي در گلشن اين خاکيان
از مستي ما غلغلي در گنبد ميناستي
از سوزش ما شورشي افتاد در جان ملک
فرياد لا علم لنا در عالم بالاستي
از باده روز الست گشتند جانها جمله مست
ليک از خمار آن شراب در سينها غمهاستي
از جام عشق کبريا سيراب کي گرديم ما
زين باده جان عاشقان دايم در استسقاستي
ساقي بجامي تازه کن مغز دماغ پختگان
کاين زهد خام خشک مغز در آتش سوداستي
از گلشن قدس لقا بوي گلي آمد بما
زان بوي از سر تا بپا هر ذره مان بوياستي
طاغوت را کافر شديم لاهوت را مؤمن شديم
چنگال استمساک ما در عروه وثقاستي
عهدي که با او بسته ايم روز ازل نشکسته ايم
آن عهد و آن پيمان ما برجاستي برجاستي
گشتيم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حال
از ليت قومي يعلمون در جان ما غوغاستي
مقراض لا تذکير (فيض) بيخ دو عالم را ببر
چون حاصل اين هر دو کون در مخزن الاستي