برفت از برم آن نگار يگانه
دلم شد بدنبال حسنش روانه
سخن از فراقش چه گويد زبانم
تو گوئي کشد آتش دل زبانه
چو حرف گهربارش از نامه خوانم
گهر ميشود اشک من دانه دانه
برون رفت از سينه با کوه اندوه
بدنبال دل ميدوم خانه خانه
دلم را غمش کرد سوراخ سوراخ
بتدريج بي منت و بي گمانه
غم دل نه بگذاشت جاي فراغت
عبث مطربم ميسرايد ترانه
اگر نيستم قابل بزم وصلش
پسندم بود جاي در آستانه
بگوشم رسيده است تا قصه عشق
دگر قصها نيست الا فسانه
عبث دست و پا ميزني (فيض) بشکيب
چه گونه سرآيد غم جاودانه
خلاصي ميسر نگردد کسي را
که افتد درين قلزم بيکرانه