شور عشقي در جهان افکنده اي
مستيي در انس و جان افکنده اي
کرده پنهان محيط بيکران
قطره زان در ميان افکنده اي
جلوه داده حسن را زان جلوه باز
پرده بر روي آن افکنده اي
سايه خورشيد روي خويش را
بر زمين و آسمان افکنده اي
يک گره نگشوده زان زلفت دوتا
بوي جاني در جهان افکنده اي
از روانها کرده جوها روان
غلغلي در خاکيان افکنده اي
کاف و نون امر را بي حرف و صوت
در مکان و لامکان افکنده اي
آتشي از عشق خود افروخته
جان خاصان را در آن افکنده اي
دوستانت را براي امتحان
در ميان دشمنان افکنده اي
عارفان را داده برداليقين
جاهلان را در گمان افکنده اي
عاقلان را کار دنيا کرده يار
عاشقان را در فغان افکنده اي
در دل من شوق خود جا داده اي
آتشي دل را بجان افکنده اي
کرده جا در جان و جان خسته را
در طلب گرد جهان افکنده اي
قطره دل را ز عشق خويشتن
در محيط بيکران افکنده اي
داده هم اختيار ما بما
هم ز دست ما عنان افکنده اي
از بهشت و حور داده وعده اي
رغبتي در زاهدان افکنده اي
ز آتش دوزخ وعيدي داده اي
رهبتي در عاصيان افکنده اي
نقش انسان را کشيدستي بر آب
از بنان آنگه بنان افکنده اي
چون بنانش را تو کردي تسويه
پس چرايش از بنان افکنده اي
(فيض) را از عشق ذوقي داده اي
در تماشاي بتان افکنده اي