دل گيرد و جان بخشد آن دلبر جانانه
ويران چو کند بخشد صد گنج بويرانه
دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن يکسر
وز عقل تهي شد سر کس نيست درين خانه
بس زلف دهد بر باد آن زلف خم اندر خم
بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه
سويم بنگر مستان هوش و خردم بستان
ديوانه و مستم کن مستم کن و ديوانه
گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد
يارب که مرا افکند در صحبت بيگانه
غم ميکشدم مطرب بر تار بزن دستي
ديوانه شدم ساقي در ده دو سه پيمانه
آن منبع آگاهي گفتا که چه ميخواهي
گفتم که چه ميخواهم جانانه و پيمانه
پيمانه و جاناني جانانه و پيماني
اين نشکندم پيمان آن از کف جانانه
پيمانه بکف کردم در مجمع بيهوشان
گويند کئي گويم ديوانه فرزانه
تيغ ار بصدف نايد دردانه بکف نايد
بشکن صدف هستي اي طالب دردانه
اي در دل و جان من تا چند نهان از من
نشنيده کسي هرگز خمخانه بيگانه
يکبار دوچارم شو روزي دو سه يارم شو
(فيض) از تو بود تا کي چون استن حنانه