بيا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگويم کار با گفتار افتاده
ترا جمع است خاطر از ره عقبي دلت خوش باد
مرا زين ره وليکن عقده بسيار افتاده
بنزد تست آسان زهد چون او را نديدستي
بنزد من ولي اين کار بس دشوار افتاده
تو پنداري بجز راه تو راهي نيست سوي حق
دلت در پرده پندار از اين پندار افتاده
ز حسن روي ساقي و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده
ترا زهد و مرا مستي ترا تقوي مرا رندي
ترا آن کار افتاده مرا اين کار افتاده
ترا راه مسلماني گوارا باد و ارزاني
مرا گبري خوش آمد کار با زنار افتاده
توئي دربند آرايش منم در بند افزايش
توئي بر مسند عزت من اينجا خوار افتاده
توئي دربند دستار و منم در بستن زنار
توئي بر منبر و من بر در خمار افتاده
منم چون (فيض) بر کاري که آن نقدم بکار آيد
تو از کاري که کار آيد ترا بيکار افتاده