دلم در وادي خونخوار عشقي زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
ز بزم روح افزاي وصال يار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغيار افتاده
رقيبان جمله در عيشند و آسايش بکام دل
منم در کوي او بيمار و بي تيمار افتاده
ندارم دست و پاي زاري و اسباب غمخواري
که دست و پاي زاري نيز چون من زار افتاده
نميدانم چه گويم چون کنم با درد بيدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده
همه کس عافيت يابند از لطف حبيب خود
من از لطف حبيب خويشتن بيمار افتاده
بنزد سيد خود بندگان را عزتي باشد
دريغ از من بنزد سيد خود خوار افتاده
ز بس از جا سبک خيزد به تار موئي آويزد
دل هر جائيم از ديده خونبار افتاده
بفرياد دل زارم رس اي دلدار دلداران
ببويت (فيض) در دنبال هر دلدار افتاده