دل ز پي جست و جو در بدر و کو بکو
همره او دلبرش ميبردش سو بسو
دربدر و کو بکو ميرود و ميدود
در طلب يار و بار نزد وي و روبرو
در تن و در جان ما معني ايمان ما
عايد او رگ برگ شاهد او مو بمو
چشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتان
آب دهد مو بمو جاي بجا جو بجو
زندگي جان و تن با دل تو در سخن
بازي غفلت مخور هرزه مپو سوبسو
ديده من ديده و عقل نه بشنيده است
سوختم از فرقتش دوست بمن روبرو
بر دلم از داغها مشعله ها جابجا
بر رخم از خون دل اشک روان جو بجو
آنکه تن خويش را در ره حق کهنه کرد
ميرسدش فيض حق دم بدم و توبتو
هست در اشعار فيض شرح دل زار (فيض)
هر غزلي تا بتا در غم او تو بتو