خورشيد ذره ايست ز نور جمال تو
افلاک قطره ايست ز بحر نوال تو
لذات هر دو کون ز جودت نشانه
ايجاد شمه ايست ز حسن نعال تو
آفاق پرتوي است ز اشراق کبريا
غيب و شهادت آيت نور و ظلال تو
آدم نمونه ايست زمجموع خلق و امر
خاتم نگين خاتم جاه و جلال تو
جنت اشارتيست ز قرب و کرامتت
دوزخ کنايتيست ز بعد و نکال تو
هر جا غمي و محنت و درديست سربسر
يک سطوتست از سطوات جلال تو
حلمست نکته ز شکوه خدائيت
علمست نقطه ز کتاب کمال تو
هر جاست بينش و شنوائي و دانشي
يک شمه ز آگهي بيمثال تو
حسن بتان و غمزه خوبان دلفريب
يک لمعة است از لمعات جمال تو
چندين هزار عالم و آدم که هست نيست
جز موجه ز بحر عديم المثال تو
جائي نگنجي از عظمت جز سراي دل
شاد آن دل وسيع که باشد محال تو
عاشق بنقد غرقه بحر شهود وصل
عارف در انتظار نداي تعال تو
مستغرق شهودم و جوياي آن شهود
محروم گردم ار زحجاب خيال تو
در من زن آتشي که بسوزد مرا ز من
شايد که (فيض) فيض برد از وصال من