زهر هجران ميچشم از من چنين ميخواهد او
جور دوري ميکشم از من چنين ميخواهد او
ديگران را او ز لطف خويش دارد بهره ور
من بقهرش دلخوشم از من چنين ميخواهد او
شهد لطفي گاه پنهان ميکند در زهر قهر
لطف پنهان ميچشم از من چنين ميخواهد او
دور از آن گل از رقيبان در دلستم خارها
جور دونان ميکشم از من چنين ميخواهد او
خويش را سوزم براي او فروزم شمع جان
پاي تا سر آتشم از من چنين ميخواهد او
بارها بگداخت جانم را براي امتحان
پاک و صاف و بيغشم از من چنين ميخواهد او
طالب علمم وليکن نه چو اهل مدرسه
با هوا در چالشم از من چنين ميخواهد او
ميکنم حق را عبادت خشک ليکن نيستم
عابد صوفي وشم از من چنين ميخواهد او
هر کسي را از مئي سرخوش شود من همچو (فيض)
از مي او سرخوشم از من چنين ميخواهد او