عشق رسيد و دل بزد نوبت پادشاه نو
عقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نو
لشکر عشق خيمه زد در بر و بوم ملک دل
غلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نو
عشق بدل مقيم شد دولت دل عظيم شد
يافت ز يمن طلعتش شوکت تازه جاه نو
قاضي شرع تاج يافت مذهب حق رواج يافت
در صف صوفيان چو زد نوبت لا اله نو
رسم و رهي که عقل داشت کرد از آن کناره دل
عشق چو در ميان نهاد رسم نوي و راه نو
سوخته بود راه من دلق من و کلاه من
دوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نو
زاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا يکيست
گر چه بهر دمي کنم روي بقبله گاه نو
رو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهر
اي رخت آفتاب نو هر طرفيش ماه نو
(فيض) بسينه تا به کي آه قديم ميکني
هر نفس از درون برآر ناله تازه آه نو